سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کف دست عرق کردمو مالیدم به لباسم...

بند بند وجودم میلرزید...

قلبم انقدر محکم میکوبید که قفسه سینم درد گرفته بود...

بعد از یه سال عشق پنهانی بلاخره تمام جرات و شهامت و البته حماقتم و جمع کردم و به اون شماره که چک کردن بازدید و پروفایلاش کار شب و روزم بود پیام دادم...

_ سلام...

بلافاصله تیک دومم خورد و تو جواب دادی...

+ سلام

مغزم قفل کرده بود... از خوشحالی... استرس... هیجان... این وسط غرور لامصبمم هی قلقلکم میداد که، نکن دیونه... منو له نکن... پا پیش نذار..وتحمل کن...

پوزخندی حواله غرور بی چاره کردم و به کارم ادامه دادم...

به گفت و گو با عشق جذابم...

ساعتها باهاش حرف زدم...

این وسط تنها هدف اون از حرف زدن با من این بود که هویت منو پیدا کنه و من فقط میخواستم با کسی که آرزوم بود، چند ساعتی وقت بگذرونم...

بعد از چند ساعت دل و زدم به دریا...

دل ترسوی عاشقمو زدم به دریا....

همه چی و گفتم....

از اینکه همیشه حواسم بهش بوده...

از دور تماشاش میکردم...

چکش میکردم... 

آرزوش میکردم...

اینکه....

اینکه دوستش داشتم...

اولش فکر کرد یکی از دوستاشم و سرکارش گذاشتم...

ولی بعد فهمید که من واقعا یه دختر دیونه و احمق و البته عاشقم...

همون شد که فکر می کردم...

گفت برو...

گفت من از هیچ دختری خوشم نمیاد...

گفت وقتتو با من هدر نده...

گفت من سنگم...

گفت و گفت و گفت...

گفت و من له شدم...

 گفت و غرور بیچارمو له کرد... شکست... خورد کرد...

گفت و من فقط سکوت کردم و طبق معمول اشک ریختم...

گفت و من نتونستم بگم که این چند وقته چه بر سر من اومده از عشقش...

نذاشت از گریه هام بگم...

نتونستم از عشقم بگم...

نتونستم بگم که لامصب... من احمقم قبل از این که عاشق تو بشم سنگ بودم... بی احساس بودم... ولی عاشق شدم...

حتی بهم فرصت نداد شانسمو امتحان کنم...

اجازه ندادم غرورمو بیشتر از این خورد کنه...

رفتم....

رفتم چه رفتنی...

یه هفته تو تب سوختم...

یه هفته تو بیمارستان مردم و زنده شدم و کارم فقط گریه بود...

شدم مرده متحرک... یک ماه تمام فقط سکوت کردم...

خانواده... دوستام.... اطرافیانم... فقط می خواستن بدونن دلیل این تغیر من چیه...

دختری که همه به شادی و خنده هاش می شناختنش...

بعد از اون یه ماه سیاه دوباره شدم نفس قبل...

شاد... خوشحال... بی احساس... بی احساس... بی احساس...

عشقشو دور ریختم...

خاطراتمو سوزوندم...

فراموشش کردم...

سخت بود ولی شدنی...

این وسط فقط یه دل شکسته موند و یه غرور له شده و یه دختر شاد که پای عشقش موند...

این اتفاق هر بدی که داشت باعث این شد که من مدیون دلم نباشم... الان می دونم که من تمام تلاشم و کردم ولی نشد...

 


[ جمعه 97/11/12 ] [ 12:33 عصر ] [ NAFAS ]

[ نظرات () ]