آهنگ و پلی می کنم و سرمو به پشتی صندلی تکیه میدم و چشمامو می بندم به آهنگی که جدیدا پیداش کردم گوش می کنم...
اگه حالم مثل همیشه بود تو دلم غر میزدم و به باعث و بانی این ترافیک لعنت می فرستادم... به گوشه خیابون نگاه می کنم، دختر کوچولویی با لباس مدرسه اش زیر بارون وایساده.... براشبوق می زنم و اشاره می کنم که جلو بیاد....
+بله خاله؟
دلم غنج میره از اون لحن حرف زدنشولپای گل انداخته از سرماش، لبخند بی جونی به صورت تپلش میزنم
ـ چرا زیر بارون وایسادی عزیزم؟
سرشو پایین انداخت و کمی مکث کرد
+ خاله از سرویس جا موندم ، کلید خونه رو هم گم کردم... بابامم خونه نیست
ـ بیا بالا، خودم می رسونمت
با شک و تردید بهم نگاه کرد...
ـ بشین تا سرما نخوردی
با شک و تردید در و باز کرد و کنارم نشست
با شیرین زبونی گفت
+خاله ببخشید صندلی ماشینت خیس شد
ـ فدا سرت عزیزم
آهنگ و بلند تر می کنم و از تو ترافیک راهی پیدا می کنم و با سرعت کمی حرکت می کنم...
ـ خوشگل خانم اسمت چیه؟ کلاس چندمی؟
+اسمم نفسه... کلاس دومم
لبخندی زدم و با ذوق به همنامی خودم و این موجود تپل دوست داشتنی فکر کردم
به چشماش نگاه کردم... غم دنیا تو دلم ریخت... اشکی ازگوشه چشمم چکید و قلبم شروع به تپیدن کرد
+خاله چرا گریه می کنین؟
ـ می دونی چیه؟ چشات خیلی خوشگله، منو یاد یه نفر میندازه که خیلی دوسش داشتم...
لبخندی بهم زد
+الان کجاست؟
پوفی می کشم... پی زندگیش... پیش عشقش... پیش کسی که منو به خاطرش پس زد
ـ نمی دونم خاله
به مدرسه اش رسیدیم... همه حرکاتش همه رفتاراش منو یاد تو می ندازه... عشق بی وفای من...
ـ نفس جون؟
+ بله خاله
ـ مامانت کجاست؟
سرشو پایین انداخت...
+ نمی دونم... بابام میگه رفته پیش مامانبزرگم کنار خدا... آخه خدا مامانا رو خیلی دوست داره زود میبره پیش خودش
دلم گرفت از بی مادریش...
شمارمو روی کاغذی نوشتم...
_ بیا فندق خانم، این شمارم زنگ بزن بهم
+ خاله بابامم بهم میگه فندق...
درو بست و ازم دور شد...
یاد روزایی افتادم که درباره اسم بچمون بحث میکردیم و تو می گفتی من فقط دختر می خوام و اسمشم میذارم نفس...
می خندیدم به عشقش... به آیندمون
وقتی بهم میگفت فندق خانم... جوجه... و منم از حرص موهاشو میکشیدم...
اون روزایی که تو خیابونا می دویدیم و سر و صدا می کردیم... به همه خاطرات خوبمون که با دیدن اون فسقل به ذهنم هجوم آورد...
چشمامو بستم... وقتی به خودم اومد ساعت یک بود و من نزدیک شیش ساعت تو ماشین به تو فکر می کردم... به تویی که الان یه گوشه این دنیا خوشبختی...
دستی به شیشه خورد... با لبخند شیشه رو پایین کشیدم
ـ سلام فندق خانم... خسته نباشی...
+سلام خاله... شما از اون وقت اینجایی؟
ـ نه خاله یه کاری داشتم برگشتم دوباره، با من میایی؟
مکثی کرد و بهم نگاه کرد
_بشین عزیزم
تا رسیدن به خونه برام حرف زد... از عروسکاش برام گفت... از مامانش... از باباش... هرکلمه ای که می گفت بغض تو گلوم بزرگ و بزرگتر میشد... جلوی خونشون وایسادم...
+خاله میای بالا؟ می خوام اتاقمو و مامانمو بهت نشون بدم...
از لحن پر ذوقش دلم غنج رفت
ـ بابات دعوات می کنه ها... اصلا خوب نیست یه غریبه رو ببری تو خونتون
+خاله من شمارو دوست دارم، شمام که ما من دوستین نه؟
از شیرین زبونیش ذوق کردم...
_ بریم فندق...
آروم و با احتیاط وارد خونه بزرگ و مجللشون شدم... به عکس مامانش نگاه کردم... چه خوشگل بود ولی چشمای قهوه ای و درشت فندق مثل اون نبود... هرچی گشتم عکسی از باباش پیدا نکردم...
در باز شد و قامت مردی نمایان شد...نگاهش کردم... با بغض.. با اشک و غصه... به دخترکی که دستتو کشید و بهت گفت بابا... گفت بابا ببین دوست پیدا کردم...
توهم به من نگاه کردی... اول با تعجب و بعد با شرمندگی... به سمت دخترکت رفتم دستشو گرفتم و تو آغوشم کشیدمش
_ فندق خاله، من دیگه برم...
تا لب باز کرد که اعتراض کنه، بوسیدمش و به سمت در رفتم
با صدات متوقف شدم... مثل قدیما... صدات مثل همیشه است... بغضم شکست...
ـ نفس...
+ برو... برو به دخترت برس... نمی دونستم دختر توعه... بابت مادرشم متاسفم... می دونم دوسش داری...
دستمو به دیوار تکیه دادم و از پله ها پایین رفتم... صدای ضریف و قشنگ دخترکت متوقفم کرد...
+خاله... خاله وایسا...
اشکامو پاک کردم و به سمتش برگشتم...
_ جونم فندق؟
به تو نکاه می کنم که با بغض به منو دخترت نگاه می کنی
+ پیشم میای دوباره؟
محکم به خودم فشارش می دم و دوباره بغضم و قورت می دم...
_ میام فندق، میام...
+ اسمت چیه خاله؟
نفس عمیقی می کشم و به شونه های لرزان تو نگاه می کنم...
ـ نفس...
تو و دخترکت رو تنها می ذارم...
[ شنبه 96/11/28 ] [ 5:21 عصر ] [ NAFAS ]
[ نظرات () ]