سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آهنگ و پلی می کنم و سرمو به پشتی صندلی تکیه میدم و چشمامو می بندم به آهنگی که جدیدا پیداش کردم گوش می کنم...

اگه حالم مثل همیشه بود تو دلم غر میزدم و به باعث و بانی این ترافیک لعنت می فرستادم... به گوشه خیابون نگاه می کنم، دختر کوچولویی با لباس مدرسه اش زیر بارون  وایساده.... براشبوق می زنم و اشاره می کنم که جلو بیاد....

+بله خاله؟

دلم غنج میره از اون لحن حرف زدنشولپای گل انداخته از سرماش، لبخند بی جونی به صورت تپلش میزنم

ـ چرا زیر بارون وایسادی عزیزم؟

سرشو پایین انداخت و کمی مکث کرد

+ خاله از سرویس جا موندم ، کلید خونه رو هم گم کردم... بابامم خونه نیست

ـ بیا بالا، خودم می رسونمت

با شک و تردید بهم نگاه کرد... 

ـ بشین تا سرما نخوردی

با شک و تردید در و باز کرد و کنارم نشست

با شیرین زبونی گفت

+خاله ببخشید صندلی ماشینت خیس شد

ـ فدا سرت عزیزم

آهنگ و بلند تر می کنم و از تو ترافیک راهی پیدا می کنم و با سرعت کمی حرکت می کنم...

ـ خوشگل خانم اسمت چیه؟ کلاس چندمی؟

+اسمم نفسه... کلاس دومم

لبخندی زدم و با ذوق به همنامی خودم و این موجود تپل دوست داشتنی فکر کردم

به چشماش نگاه کردم... غم دنیا تو دلم ریخت... اشکی ازگوشه چشمم چکید و قلبم شروع به تپیدن کرد

+خاله چرا گریه می کنین؟

ـ می دونی چیه؟ چشات خیلی خوشگله، منو یاد یه نفر میندازه که خیلی دوسش داشتم...

لبخندی بهم زد

+الان کجاست؟

پوفی می کشم... پی زندگیش... پیش عشقش... پیش کسی که منو به خاطرش پس زد

ـ نمی دونم خاله

به مدرسه اش رسیدیم... همه حرکاتش همه رفتاراش منو یاد تو می ندازه... عشق بی وفای من...

ـ نفس جون؟

+ بله خاله

ـ مامانت کجاست؟

سرشو پایین انداخت...

+ نمی دونم... بابام میگه رفته پیش مامانبزرگم کنار خدا... آخه خدا مامانا رو خیلی دوست داره زود میبره پیش خودش

دلم گرفت از بی مادریش...

شمارمو روی کاغذی نوشتم...

_ بیا فندق خانم، این شمارم زنگ بزن بهم

+ خاله بابامم بهم میگه فندق...

درو بست و ازم دور شد...

یاد روزایی افتادم که درباره اسم بچمون بحث می‌کردیم و تو می گفتی من فقط دختر می خوام و اسمشم  میذارم نفس...

می خندیدم به عشقش... به آیندمون

وقتی بهم میگفت فندق خانم... جوجه... و منم از حرص موهاشو میکشیدم...

اون روزایی که تو خیابونا می دویدیم و سر و صدا می کردیم... به همه خاطرات خوبمون که با دیدن اون فسقل به ذهنم هجوم آورد...

چشمامو بستم... وقتی به خودم اومد ساعت یک بود و من نزدیک شیش ساعت تو ماشین به تو فکر می کردم... به تویی که الان یه گوشه این دنیا خوشبختی...

دستی به شیشه خورد... با لبخند شیشه رو پایین کشیدم

ـ سلام فندق خانم... خسته نباشی...

+سلام خاله... شما از اون وقت اینجایی؟

ـ نه خاله یه کاری داشتم برگشتم دوباره، با من میایی؟

مکثی کرد و بهم نگاه کرد

_بشین عزیزم

تا رسیدن به خونه برام حرف زد... از عروسکاش برام گفت... از مامانش... از باباش... هرکلمه ای که می گفت بغض تو گلوم بزرگ و بزرگتر میشد... جلوی خونشون وایسادم...

+خاله میای بالا؟ می خوام اتاقمو و مامانمو بهت نشون بدم...

از لحن پر ذوقش دلم غنج رفت

ـ بابات دعوات می کنه ها... اصلا خوب نیست یه غریبه رو ببری تو خونتون

+خاله من شمارو دوست دارم، شمام که ما من دوستین نه؟

از شیرین زبونیش ذوق کردم...

_ بریم فندق... 

آروم و با احتیاط وارد خونه بزرگ و مجللشون شدم... به عکس مامانش نگاه کردم... چه خوشگل بود ولی چشمای قهوه ای و درشت فندق مثل اون نبود... هرچی گشتم عکسی از باباش پیدا نکردم...

در باز شد و قامت مردی نمایان شد...نگاهش کردم... با بغض.. با اشک و غصه... به دخترکی که دستتو کشید و بهت گفت بابا... گفت بابا ببین دوست پیدا کردم...

توهم به من نگاه کردی... اول با تعجب و بعد با شرمندگی... به سمت دخترکت رفتم دستشو گرفتم و تو آغوشم کشیدمش

_ فندق خاله، من دیگه برم...

تا لب باز کرد که اعتراض کنه، بوسیدمش و به سمت در رفتم

با صدات متوقف شدم... مثل قدیما...  صدات مثل همیشه است... بغضم شکست... 

ـ نفس...

+ برو... برو به دخترت برس... نمی دونستم دختر توعه... بابت مادرشم متاسفم... می دونم دوسش داری...

دستمو به دیوار تکیه دادم و از پله ها پایین رفتم... صدای ضریف و قشنگ دخترکت متوقفم کرد...

+خاله... خاله وایسا...

اشکامو پاک کردم و به سمتش برگشتم...

_ جونم فندق؟

به تو نکاه می کنم که با بغض به منو دخترت نگاه می کنی

+ پیشم میای دوباره؟

محکم به خودم فشارش می دم و دوباره بغضم و قورت می دم...

_ میام فندق، میام...

+ اسمت چیه خاله؟

نفس عمیقی می کشم و به شونه های لرزان تو نگاه می کنم...

ـ نفس...

تو و دخترکت رو تنها می ذارم... 


[ شنبه 96/11/28 ] [ 5:21 عصر ] [ NAFAS ]

[ نظرات () ]